الناالنا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات دخترم النا

تب کردن فرشته کوچولو

فرشته کوچولوی ما، الهی درد و بلات بخوره تو سر مامان,شب جمعه شام خونه مادر جون بودیم که بعد یخورده بازی اومدی رو پاهام خوابیدی تعجب کردم،تموم شب تب داشتی  از اونجایی که دارویی نیستی هر 4 ساعت واست شیاف گذاشتم، فردا صبح که از خواب پا شدی انگار زیر برف و بارون نگهت داشتم چنان سرفه ای میکردی ،کلی تو  سینت خلط بود بعد گریه کردی دیدیم بله صدات گرفته؛بردمت دکتر گفت خروسک شدی  یه آمپول داد واسه گرفتگی صدات،ای جان مامان چقدر گریه کردی بعد آقا دکتر بهت یه بادکنک داد انگار نه انگار که شما بودی اینهمه اشک ریختی،  از اون روز تا حالا شدیدا بی حالیو بی اشتها،همیشه بالشت میاری میزاری زیر سرت دراز میکشی یعنی از تویی که یه جا بند ...
21 آذر 1392

عکس......

خدا اون روزو نیاره که دست شما خودکار باشه از صورت شروع میکنی......    از لباس پوشیدنم که اصلا خوشت نمیاد......  ا وقت خوابت و میخوایی بخوابی......  قبل خوابم داری با زبون خودت کتاب بابا تو بهترینی رو میخونی......    واااااای عزیزم تازه یاد گرفتی با این آبپاشه آب بپاشی،گرفتی سمت خودت که تو دهنت بزنی که آب بخوری و نفستم هی بند میومد و کل لباست خیس شد من و بابایی هم تا میتو نستیم خندیدیم......   آب داخلش تموم شد و صدات در اومد...... ای جانم، یاد گرفتی با اون دستای کوچیکت نارنگی پوست بگ...
11 آذر 1392

21ماهگیت مبارک نفسم......

  النای عزیزم، دختر گلم،مامانت بعد از مدتها فرصت پیدا کرده و وبلاگتو آبدیت کنه!آخه هزار ما شالله این روزها آنقدر شیطون شدی که من و بابا یه وقتهایی کم میاریم......یه لحظه یه جا بند نمیشی و اصلا آروم و قرار نداری الهی که قربونت برم.تو خونه که زیاد طاقت نمیاری دلت همش ددر میخواد،ولی متاسفانه الان هوا سرد شده و بیرون رفتن یه کمی مشکل،منم سعی میکنم با کارتونات سرت و گرم کنم هر چند به اونا هم دیگه زیاد علاقه ای  نداری،وقتی صبح پوشکت و لباستو عوض میکنم کتابتو میگیری و میری جلوی در ورودی باهامون بای بای میکنی یعنی بریم بیرون انقدر بانمک میشی دلم میخواد قورتت بدم ، دیگه بگم از غذا خوردنت که داستانی  شده واسه ما!تا قاشق رو میبی...
3 آذر 1392
1